معنی واجب شمردن

لغت نامه دهخدا

واجب شمردن

واجب شمردن. [ج ِ ش ِ / ش ُ م َ / م ُ دَ] (مص مرکب) لازم شمردن. لازم دانستن: دفع ظلم ظالم را از سر مظلوم بینوا واجب شمارد. (مجالس سعدی ص 19).


واجب

واجب. [ج ِ] (ع ص، اِ) لازم. (اقرب الموارد) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حتمی. ناگزیر. (ناظم الاطباء). گرور. (برهان) (ناظم الاطباء). بایسته. بایا. (ناظم الاطباء). حتم. (دهار) (ترجمان قرآن عادل). بودنی. محتوم:
واجب نبود به کس بر افضال و کرم
واجب باشد هر آینه شکر نعم
تقصیر نکرده خواجه در ناواجب
من در واجب چگونه تقصیر کنم.
(منسوب به رودکی).
دولت او غالب است بر عدد و جز عدد
طاعت او واجب است بر خدم و جز خدم.
منوچهری.
من آنچه واجب است از نصیحت و شفقت بجای آرم تا نگرم هرچه رود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 194).وفا نمودن به آن واجب است و لازم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313). واجب است بر من فرمانبری او و نصیحت او وهمچنین واجب است بر همه ٔ امت محمد. (تاریخ بیهقی ص 315).
هر که نامهربان بود یارش
واجب است احتمال آزارش.
سعدی.
خستگی اندر طلبت واجبست
درد کشیدن به امید دوا.
سعدی.
واجب است از هزار دوست برید
تا یکی دشمنت نبایددید.
سعدی (گلستان).
و رجوع به لازم و ضروری شود. || مواجب. کنایه از زری که هر ماه به نوکران دهند:
خسرو اگر غمت خورد ناله بس است خدمتش
واجب چاوشان دهند از پی های و هوی را.
خسروی.
رجوع به واجبی شود. مواجب هم گویا با این کلمه مناسبتی داشته باشد. || سزاوار شونده. (غیاث) (آنندراج). سزاوار. مستحق. (ناظم الاطباء): پیغامبر گفت اگر نه آنستی که بر رسول کشتن واجب نیستی و اگر نه من شما را کشتن فرمودمی. (مجمل التواریخ). || ساقط. از وجب به معنی سقط. (اقرب الموارد) (تاج العروس): «فاذا وجبت جنوبها»؛ پس چون فرود آید پهلوشان. (قرآن 36/22). و رجوع به تعریفات جرجانی و تاج العروس شود. || کشته. (منتهی الارب). و صاحب تاج العروس در ذیل «وجوب » به معنی مردن این بیت را از قیس بن الخطیم که جنگ میان «اوس » و «خزرج » را در یوم بغاث وصف میکند شاهد آورده:
و یوم بغاث اسلمتنا سیوفنا
الی نسب فی جذم غسان ثاقب
اطاعت بنوعوف امیراً نهاهم
عن السلم حتی کان اول واجب.
و جوهری پس از آوردن بیت بالا افزوده است: و قتیل را واجب گویند. (از تاج العروس). || دایم.همیشه. (غیاث) (آنندراج). || واجب از نظرحکما یعنی آنچه در وجود و بقای خود محتاج به غیر نباشد و آن حق تعالی است. (غیاث). واجب از نظر حکما چیزی است که عدمش ممتنع باشد و یا عدمش ممکن نگردد. و اگر بگویند ممتنع چیست گفته میشود آن است که عدمش واجب نباشد و وجودش ممکن نگردد و هرگاه بگویند ممکن چیست گفته میشود آن است که وجودش واجب نباشد یا ممتنع نگردد و بنابراین هر یک از این سه تعریف محول بدیگری میگردد و این دور است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 1441). هرگاه مقسم را امور ذهنی قرار دهیم سه قسم حاصل میشود که واجب و ممکن و ممتنع باشد و اگر مقسم را امور خارجی قرار دهیم دو قسم زیادتر نخواهد بود و سرانجام امور خارجی از نظر نحوه ٔ وجود و تحقق بر دو قسم اند: واجب و ممکن و اگر خوب بنگریم اشیاء موجود در خارج همه مادام که وجود دارند واجب الوجودند نهایت آنکه واجب یا بالذات است که منحصر به یک موجود است که ذات حق تعالی باشد و یا واجب بالغیر که ممکنات باشد.و معنی واجب آن است که من حیث الذات نه تنها مصداق حکم موجود باشد بلکه عین الوجود و صرف الوجود باشد و موجودیت آن بدون قید و وصف و شرط باشد، و اصل الوجود باشد در مقابل واجب بالغیر. واجب مرتبه ٔ تأکد وجود است و هر ممکن بالذاتی واجب بالغیر است ولکن واجب بالذات واجب بالغیر نیست زیرا امری که بر حسب ذات بذاته مصداق حکم وجود و موجود باشد نتواند که وجودش در عین حال به لحاظ غیر باشد. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی سجادی). برخی از متکلمان بر این عقیده اند که واجب و قدیم با هم مترادفند ولی این رأی صحیح نیست و قطعاً این دو مفهوم مغایرند و قدیم از نظر مصداق اعم برصفات واجب است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به ممکن و ممتنع و واجب الوجود و واجب لذاته و واجب لغیره و واجب بالذات شود. || فرض. (ناظم الاطباء). فریضه ٔ مفروض. (منتهی الارب): بر ایشان واجب و فریضه گردد که چون یال برکشند خدمتهای پسندیده نمایند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 512). و رجوع به بحث واجب از نظر شرعی (که بزودی خواهد آمد) شود. || آنچه کردن آن لازم باشد مکلف را و فاعل آن مستحق مدح و ثواب و تارک آن سزاوار ذم و عقاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). واجب حکمی است شرعی که شارع ترک آن را جائز نمیداند بعکس حرام که حکمی است که شارع ارتکاب آن را روا نمیدارد. (فرهنگ حقوقی). از نظر فقهی و شرعی عبارت است از آنچه وجوب آن بدلیلی ثابت شود هرچند که در آن دلیل شبهه بود مانند خبر واحدکه قطعی الصدور نیست. و همچنین امری است که عمل به آن موجب ثواب و ترکش بدون عذر مستوجب عقوبت است. (ازتعریفات جرجانی) (الواجب ما یقتضی الفعل مع المنع من الترک). شیخ طبرسی میگوید بین واجب و فرض فرق است زیرا فرض محتاج به فارضی (فرض کننده) است که آن را فرض کند ولی واجب چنین نیست و شی ٔ بخودی خود بدون ایجاب موجب وجوب دارد. و برخی گفته اند فرق بین فریضه و واجب در آن است که فریضه نسبت به واجب اخص است زیرا فریضه واجب شرعی است. (از فروق اللغات سید نورالدین جزائری). واجب و فرض که در نزد شافعی یکیست و آن هرچیزی است که ترک آن موجب عقاب گردد و ابوحنیفه میان آن دو تفاوت قائل شده و فرض در نزد وی مؤکدتر از واجب است. (از تاج العروس). درباره ٔ حرمت نقیض واجب: و اما در اینکه وجوب چیزی مستلزم حرمت نقیض او هست یا نه ؟ نظر معتزله و بعضی از فقها آن است که چنین استلزامی نیست چه حرمت نقیض جزوی است از وجوب، زیرا واجب آن است که فعل او جایز بود و ترکش ممتنع و در این صورت هرچه بر وجوب دلالت کند بر حرمت نقیض هم به تضمین دلالت دارد و این سخن وقتی تمام شود که تعریف واجب تعریف حدی باشد. (از نفائس الفنون ص 112). نکته ٔ دیگر درباره ٔ واجب اینکه: چون وجوب منسوخ شود جواز باقی ماند یا نه مذهب اکثر اصولیان آن است که باقی ماند زیرا که مقتضی جواز قایم است و معارض آن که ناسخ است صلاحیت آن را ندارد که معارض او شود چه ارتفاع مرکب به ارتفاع جزوی حاصل شود و مذهب غزالی آن است که باقی نماند زیرا که تقوم جنس که جواز است به فصل است و ارتفاع او به ارتفاع فصل و چون در این صورت که فصل منعترکیب است مرتفع شد جواز نیز که جنس است مرتفع شود و این سخن وقتی تمام شود که مسلم دارند که فصل علت جنس است و تقوم جنس به فصل معین میباشد و در این صورت جنس و فصل محقق اند. (نفائس الفنون صص 112- 113).
اقسام واجب شرعی: واجب شرعی را تقسیماتی است: واجب به اعتبار فاعل آن به فرض عین (واجب عینی) و فرض کفایه (واجب کفایی) تقسیم میشود. رجوع به واجب عینی و واجب کفائی شود.
واجب از لحاظ نفس واجب به معین و مخیر منقسم گردد. رجوع به واجب معین و واجب مخیر شود.
واجب از نظر زمان آن به مضیق و موسع تقسیم میشود. رجوع به واجب مضیق و واجب موسع شود.
و واجب به اعتبار مقدمه وجود آن دو نوع است واجب مطلق و واجب مقید. رجوع به واجب مطلق و واجب مقید شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- ادغام واجب، یکی از اقسام ادغام است بدینسان: هرگاه دو حرف متصل متجانس اولی ساکن و دومی متحرک و یا هر دو متحرک باشد در صورت اول مطلقاً و در صورت ثانی بعد از سلب حرکت اول ادغام واجب است. رجوع به ادغام شود.
- بالواجب، بطور وجوب و لزوم. (ناظم الاطباء).
- بواجب، غالباً قید وصف وکیفیت است به معنی چنانکه باید. درست. شایسته. کاملاً. بواجبی:
پزشکی که علت بواجب شناخت
تواند سبک داروی درد ساخت.
فردوسی.
و من آمدم تابواجب بازآرم و از این گونه بدعتی نهاد. (فارسنامه ٔابن البلخی ص 84). چنانکه باید هر که از خدمتکاران خدمتی شایسته و بواجب بکردی در حال او را نواخت و انعام فرمودند بر قدر خدمت. (نوروزنامه). و عالمان را بفرمود [اسکندر] کشتن و کس نماند که علمی بواجب بدانستی تا تاریخی نگاهداشتی. (مجمل التواریخ).
قیمت این خاک بواجب شناس
خاک سپاسی بکن ای ناسپاس.
نظامی.
چهل سال مداح می بوده ام
هنوزش بواجب بنستوده ام.
نزاری قهستانی (دستورنامه).
- بواجب گزیدن، ضروری تشخیص دادن. به ضرورت انتخاب کردن:
روبه یکفن نفس سگ شنید
خانه دو سوراخ بواجب گزید.
نظامی.
- بواجبی، قید کیفیت و وصف به معنی چنانکه باید، کاملا درست، بواجب: به لوازم این خدمت بواجبی قیام نتواند نمود. (ترجمه ٔ اعثم کوفی ص 3). روی به قلع و قمع مرتدان و کفار نهند و سزای ایشان بواجبی دهند. (ترجمه ٔ اعثم کوفی ص 6). پس شکر این نعمتها بواجبی گذارید. (ترجمه ٔ اعثم کوفی ص 68). اگر چیزی رفته است که از آن وهنی بجاه وی یا کراهیتی به دل وی پیوسته است آن را بواجبی دریافته شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333). پیغامهای نیکو بود از سلطان مسعود که ما را مقرر گشت آنچه رفته است و تدبیر هر کاری اینک بواجبی فرموده می آید. (تاریخ بیهقی). حق نعمت خداوند حال و گذشته را بواجبی بگذارد. (تاریخ بیهقی). و اگر تا این غایت نواختی بواجبی از مجلس ما به حاجب نرسیده است اکنون پیوسته نخواهد بود. (تاریخ بیهقی).
من ذات ترا بواجبی کی دانم
داننده ٔ ذات تو بجز ذات تو نیست.
(منسوب به خیام).
فلک شناس نداند براستیت شناخت
ملک ستای نداند بواجبیت ستود.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 91).
ای سرشته بسیرت رادی
داد رادی بواجبی دادی.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 539).
گفت ترسم که یزدان را شکر بواجبی نتوانم گزارد. (نوروزنامه). و همیشه مکاتبت داشتی با دارالخلافه و تعظیم ایشان بواجبی کردی. (مجمل التواریخ). برادرانش را بخواند و گوشمالی بواجبی داد. (گلستان). رجوع به واجب شود.
- ذات واجب، در تداول مردم ذات واجب الوجود یا ذات باری است. رجوع به واجب الوجود شود.
- ناواجب، غیرلازم. بیمورد:
تقصیر نکرده خواجه در ناواجب
من در واجب چگونه تقصیر کنم.
(منسوب به رودکی).
بدرکردی از بارگه حاجبش
فروکوفتندی به ناواجبش.
سعدی (بوستان).


واجب ساختن

واجب ساختن. [ج ِ ت َ] (مص مرکب) لازم شمردن. واجب کردن: التزام نمودند ما را آنچه خداوند بر ایشان واجب ساخته از طاعت امام بواسطه ٔ بیعت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312). و رجوع به واجب کردن شود.


شمردن

شمردن. [ش ِ / ش ُ م َ / م ُ دَ] (مص) شمار کردن. تعداد نمودن. حساب کردن. (ناظم الاطباء). حَسبان. حُسبان. عدد. شماردن. شمریدن. تعدیه. تعداد. تعداد کردن. احصاء. محاسبه. احتساب. (یادداشت مؤلف). حسب. حَسبان. حساب. حسابه. حسبه. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). حصر. (تاج المصادر بیهقی).عداد. عده. (دهار):
بفرمود تا خواسته بشمرند
همه سوی کاخ سیاوش برند.
فردوسی.
تو خودکامه را گر ندانی شمار
برو چارصد بار بشمر هزار.
فردوسی.
نه تازی چنین کرد، نی پارسی
اگر بشمری سال صد بار سی.
فردوسی.
به انگشت بشمر زمان تا دو ماه
که از روم بینی به ایران سپاه.
فردوسی.
که این بر من و بر تو هم بگذرد
زمانه دم ما همی بشمرد.
فردوسی.
زین پیش همه روزه شمردی گه آن بود
گاه است که اکنون قدح باده شماری.
فرخی.
به گیتی درون جانور گونه گون
بسند از گمان وز شمردن فزون.
اسدی.
دانه ٔ ریگ در قعر آن بتوان شمرد. (کلیله و دمنه).
- اختر شمردن، ستاره شمردن:
که برآسمان اختری بشمرد
خم چرخ گردنده را بنگرد.
فردوسی.
- || از درد یا غم یا مصیبتی به خواب نرفتن و بیداری کشیدن:
زآن کو به گناه قوم نادان
در حسرت روی ارض موعود
اختر به سحر شمرده یاد آر.
دهخدا.
- انفاس یا نفس یا دم کسی راشمردن، سخت مراقب گفتار و کردار کسی بودن. او را سخت تحت نظر گرفتن. (از یادداشت مؤلف). مراقب اعمال کسی بودن: طغرل حاجبش را بر وی در نهان مشرف کرده بود تا انفاس یوسف می شمرد و هرچه رود بازمی نماید. (تاریخ بیهقی). سلطان ایشان را بنواخت وامید داد و با ایشان بنهاد که انفاس خداوندان خود می شمرند و هرچه رود با عبدوس می گویند تا وی بازنماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 219).
- برشمردن، شمردن. شمارش کردن.شماردن:
یکایک بر او برشمرهرچه هست
ز گنج و ز تاج و ز تخت نشست.
فردوسی.
اگر صفات جمال تو بر تو برشمرم
گمان مبر که کسی را همال خود شمری.
سوزنی.
- || جزء به جزء نقل و حکایت کردن. یکایک قصه کردن. (یادداشت مؤلف). شرح دادن:
فرستاده بهرام را مژده برد
سخنهای مهران بر او برشمرد.
فردوسی.
فرستاده برگشت و پاسخ ببرد
سخنها یکایک همه برشمرد.
فردوسی.
بر او برشمردند یکسر سخن
که بخت از بدیها چه افکند بن.
فردوسی.
بر ایشان همه برشمرد آنچه دید
سخن نیز کز آفریدون شنید.
فردوسی.
در میان چند شغلها دیگر فرمودند او را... همه با نام که برشمردن دراز گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 274).
به نزدیک یوسف شد و سجده کرد
بر او پوزش بیکران برشمرد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
قتلهای ناحق که او [یزدجرد] کرده بود و مالهای ناواجب از مردم ستده و از این گونه برشمردند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 76). آنچه شیر برای تو می سگالد از این معانی که برشمردی... نیست. (کلیله و دمنه).
از این بیشتر رهنمون ره نبرد
گزافه سخن بر نشاید شمرد.
نظامی.
- || دادن. بمجاز به او بخشیدن:
سوی سیستان شد نریمان گرد
بر او شه بسی هدیه ها برشمرد.
اسدی.
- ستاره شمردن، اختر شمردن:
چنان بینی از من کنون دستبرد
که روزت ستاره بباید شمرد.
فردوسی.
رجوع به ترکیب اختر شمردن شود.
- شمرده شدن، محسوب شدن. بحساب آمدن:
اگر با خدای عزوجل چنانکه تو با سلطانی، بودمی از جمله صدیقان شمرده شدمی. (گلستان).
|| احتساب. به حساب رسیدن. محاسبه کردن. حساب کردن:
بگوید همه تا بدان می خوریم
غم روز ناآمده نشمریم.
فردوسی.
فراوان غم و شادمانی شمرد
چو روز درازش سرآمد، بمرد.
فردوسی.
من بنده ٔ مقصر تقصیر بیش دارم
زنهار دل بمشکن تقصیر من بمشمر.
فرخی.
آینده و رفته را نگه کن
بشمر که تو در میان چه باشی.
خاقانی.
- بر کسی شمردن، به حساب وی آوردن:
تیر و بهار دهر جفاپیشه خردخرد
بر تو همی شمرد و تو خود خفته چون حمیر.
ناصرخسرو.
بسیار شمرد بر تو گردون
آذار و دی و تموز و تشرین.
ناصرخسرو.
تو سالیانها خفتی وآنکه بر تو شمرد
دم شمرده ٔ تو یک نفس زدن نغنود.
ناصرخسرو.
- شمردن گردش اختران را، حساب کردن سیرستارگان و شناختن آن:
همی خواست کز آسمان بگذرد (کاووس)
همان گردش اختران بشمرد.
فردوسی.
|| محسوب داشتن. پنداشتن. فرض کردن. گرفتن. دانستن. تقدیر کردن. انگاشتن. انگاردن. (یادداشت مؤلف):
بداندیش را خوار مشمر تو هیچ.
فردوسی.
جهان پهلوانی به رستم سپرد
همه روزگار بهی زو شمرد.
فردوسی.
چهارم کز او کودکان داشت خرد
غم خرد را خرد نتوان شمرد.
فردوسی.
قباد آمد و رفت و گیتی سپرد
وز آن پس همه رفته باید شمرد.
فردوسی.
هرچه یابی وز آن فرومولی
نشمرند از تو آن به بشکولی.
عنصری.
بمزیم آب دهان تو و می انگاریم
دو سه بوسه بدهیم آنگه ونقلش شمریم.
منوچهری.
چنان بود تیرش که زوبین وَران
شمردند هر تیر خشتی گران.
اسدی.
نگر جنگ این اژدها سرسری
چنان جنگهای دگر نشمری.
اسدی.
چون پیش من خلایق رفتند بیشمار
گرچه دراز مانم رفته شمر مرا.
ناصرخسرو.
از تشنگی و گرسنگی دارد راحت
سیری شمرد خیر و همه گرسنگی شر.
ناصرخسرو.
دند و ملک یک شمر و بهره جوی باش
از بدره ٔ زر ملک و از پشیز دند.
ناصرخسرو.
چگونه آنرا سبب شفا شمرد. (کلیله و دمنه). پس اگر روزی چند صبر باید کرد در رنج عبادت و بند شریعت، عاقل چگونه از آن سر باززند و آنرا خطری بزرگ و کاری دشوار شمرد. (کلیله و دمنه). اصحاب حزم گناه را عقوبت مستور... جایز نشمرند. (کلیله و دمنه).
از خودی سرمست گشته بی شراب
ذره ای خود را شمرده آفتاب.
مولوی.
دانی که چه گفت زال با رستم گرد
دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد.
سعدی.
- از چیزی شمردن، از آن چیز دانستن. جزء آن به حساب آوردن. در عداد آن دانستن:
آن سال خوش نخسبد و از عمر نشمرد
کز جمع کافران نکند صدهزار کم.
فرخی.
- بد شمردن، بد پنداشتن و پسند ناکردن. (ناظم الاطباء).
- به چیزی نشمردن، اهمیت ندادن. کوچک شمردن:
اگر یار باشد روان با خرد
به نیک و به بد روز را نشمرد.
فردوسی.
- به مردم نشمردن، آدم حساب نکردن. کسی ندانستن. ارج و ارزی قائل نبودن:
ز برگ گیاهان کوهی خورد
چو ما را به مردم همی نشمرد.
فردوسی.
دل برد و مرا نیز به مردم نشمرد
گفتار چه سود است که ورغ آب ببرد.
فرخی.
- به هیچ نشمردن،هیچ نگرفتن. هیچ فرض کردن. وقع و ارجی ننهادن. (یادداشت مؤلف).
- سهل شمردن، سهل انگاشتن. بی اهمیت گرفتن: اگر از آن جهت رنجی تحمل باید کرد سهل شمری. (کلیله و دمنه).
- شمردن کسی را از گروهی یا کسانی، از آن گروه دانستن. جزو آن کسان بشمار آوردن. در عداد آنان دانستن. (یادداشت مؤلف):
ای خداوند به کار من از این به بنگر
مر مرا مشمر از این شاعرک داس و دلوس.
ابوشکور.
دلش کور باشد سرش بی خرد
خردمندش از مردمان نشمرد.
فردوسی.
بدو گفت گودرز کای کم خرد
ترا مردم از بِخْردان نشمرد.
فردوسی.
هر آن کو گذشت از ره مردمی
ز دیوان شمر مشمرش ز آدمی.
فردوسی.
پسر کو ز راه پدر بگذرد
دلیرش ز پشت پدر نشمرد.
فردوسی.
به خواهر چنین گفت بهرام گرد
که او را ز شاهان نباید شمرد.
فردوسی.
ز جمله ٔ ثنوی زادگانش می شمرند
اگر بود نه عجب هم عجب اگر نبود.
ناصرخسرو.
- غنیمت شمردن، غنیمت دانستن. فرصت شمردن. وقت و فرصت را از دست ندادن.
- فرصت شمردن، وقت مناسب را از دست ندادن و یافتن. (ناظم الاطباء).
- کسی را به چیزی شمردن، او را به حساب آوردن و محسوب داشتن. (از فرهنگ فارسی معین).
- کسی را به کس نشمردن، اعتنا نکردن بدو. بی ارج و ارز انگاشتن وی را. (از یادداشت مؤلف):
گرامی یکی دخترش بود و بس
که نشمردی او مهتران را به کس.
فردوسی.
ز دیدار من گوی بیرون برد
از این انجمن کس به کس نشمرد.
فردوسی.
به ما گفت یکسر همه مهترند
نگر تا کسی را به کس نشمرند.
فردوسی.
که او راه تو دادگر نسپرد
کسی را ز گیتی به کس نشمرد.
فردوسی.
نباشد شگفت ار همه بنگرد
کسی را به خوبی به کس نشمرد.
فردوسی.
این پادشاه... چنان دانستی که هیچ مهندس را به کس نشمردی. (تاریخ بیهقی). رجوع به ترکیب های «به مردم نشمردن » و «به هیچ نشمردن » شود.
|| گفتن. بازگفتن. بازگو کردن. سخن راندن. شرح دادن. نقل کردن. بر زبان راندن. بر زبان آوردن. (از یادداشت مؤلف):
بر ایشان درود سکندر ببرد
همه کار دارا بر ایشان شمرد.
فردوسی.
ازآن شارسان شان بدل نگذرد
کس از یاد کردن سخن نشمرد.
فردوسی.
بیامد به درگاه و او را ببرد
بسی زشت بر روزبانان شمرد.
فردوسی.
درم برد و با هدیه ها نامه برد
سخنها بر شاه گیتی شمرد.
فردوسی.
نه همی گویم شاها که نبایست چنین
نه همی خدمت خویش ای شه بر تو شمرم.
فرخی.
درین هر طریقی که بر تو شمردم
سواران جلدند و مردان فراوان.
ناصرخسرو.
هرکه عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بیگمان عیب تو پیش دگران خواهد برد.
سعدی.
- از کسی برشمردن، بدیها و خوبیهای وی را بیان کردن و تعداد آنها را ذکر کردن:
همانا که آن سگزی جنگجوی
که چندان همی برشمردی تو زوی.
فردوسی.
- سخن بر کس شمردن، مو بمو برای وی بازگفتن:
کنون رنج در کار بهمن برم
گذشته سخن بر تو بر بشمرم.
فردوسی.
رجوع به ترکیب «برشمردن » ذیل معنی دوم شود.
|| بد گفتن. سخنهای سرد گفتن. سخن ناملایم و درشت بر زبان راندن. (از یادداشت مؤلف). استهزاء. (فرهنگ لغات و لف).
- برشمردن کسی را، دشنام دادن بدو. بدگفتن. استهزاء کردن. (یادداشت مؤلف):
سوی خانه ٔ آب شد آب برد
همی در نهان شوی را برشمرد.
فردوسی.
وز آن پس خروشید سهراب گرد
همه شاه کاووس را برشمرد.
فردوسی.
به دشنام چندی مرا برشمرد
به پیش سپه آبرویم ببرد.
فردوسی.
|| لقب دادن. لقب کردن. ملقب داشتن. (یادداشت مؤلف):
چو خلعت بدان مرد دانا سپرد
ورا مهتر پهلوانان شمرد.
فردوسی.
|| دادن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). تحویل دادن. بمجازدادن. (یادداشت مؤلف):
سراسر به نعمان منذر سپرد
جوانوی رفت و بدیشان شمرد.
فردوسی.
چو آخر به دشمن بباید سپرد
همه سربسر باد باید شمرد.
فردوسی.
هم اندر زمان لشکر او را سپرد
ز گیتی دو بهره مر او را شمرد.
فردوسی.
- بازشمردن، دادن. تسلیم داشتن. (یادداشت مؤلف):
ملک العرش همه ملک به مسعود سپرد
کشور عالم هر هفت بر او بازشمرد.
منوچهری.
|| شناختن: مردم شمر. ستاره شمر. (یادداشت مؤلف).
|| گذرانیدن. (یادداشت مؤلف):
به نخجیر گور و به می دست برد
از این گونه یک چند خورد و شمرد.
فردوسی.
زفرمان و پیمان او نگذرد
دم خویش بی رای او نشمرد.
فردوسی.
میان بز و گاومیش و ستور
شمردم شب و روز گردنده هور.
فردوسی.
بدو گفت شاه ای جوانمرد گرد
یک امروز نیزت بباید شمرد.
فردوسی.
چو بشمرد چندی بدین گونه شاه
گهی بزم و باده گه آرامگاه
وز آن پس همی جست بیگاه و گاه
یکی روز فرخ که راند سپاه.
فردوسی.
- روز شمردن، روز گذراندن. روزگار سپری کردن:
نهد گنج و فرزند گرد آورد
بسی روز بر آرزو بشمرد.
فردوسی.
همه آرزوها سپردم بدوی
بسی روز فرخ شمردم بدوی.
فردوسی.
ز خوبی و از مردمی کرده ام
به پاداش آن روز نشمرده ام.
فردوسی.
هم اکنون شتر زیر بار آورید
به بیهودگی روز را مشمرید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| (اصطلاح حساب). عاد کردن. (یادداشت مؤلف): مشترک آن باشد که عددی ایشان را بشمرد 15، 25، 30که هم ایشان را بشمرد. (التفهیم). عدد اول کدام است ؟ این آن است که او را جز یکی نشمرد. (التفهیم).

فارسی به ترکی

واجب شمردن‬

gerekli görmek

فرهنگ فارسی هوشیار

واجب شمردن

بایا شمردنه (مصدر) واجب دانستن


واجب ساختن

بایا ساختن بایسته دانستن (مصدر) لازم دانستن واجب شمردن.


لازم شمردن

بایا شمردن (مصدر) واجب دانستن: اسعاف ملتمس او لازم شمردم.


وا شمردن

(مصدر) دوباره شمردن باز شمردن، شمردن چیزی را.

حل جدول

واجب شمردن

لازم دانستن


شمردن

حسب

فرهنگ عمید

واجب

لازم، ضروری،
(فقه) آنچه به‌جا آوردنش لازم باشد و ترک آن گناه و عِقاب داشته‌باشد، بایا، بایست، بایسته،
(فلسفه) [مقابلِ ممکن] ویژگی موجودی که در وجود خود نیازمند علّتی نباشد،
* واجب کفایی: (فقه) امری که هرگاه یک تن آن را انجام دهد از عهدۀ دیگران ساقط می‌شود،

فرهنگ معین

شمردن

حساب کردن، به حساب آوردن. [خوانش: (ش مُ دَ) [په.] (مص م.) = شمریدن: ]

فارسی به آلمانی

شمردن

Angabe (f), Bericht (m), Konto, Rechnung (f), Aufnehmen, Beifügen, Einbeziehen, Einrechnen, Einschließen, Zielen

واژه پیشنهادی

شمردن

آماریدن

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

واجب

بایسته، بایا

معادل ابجد

واجب شمردن

606

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری